• یکشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۴ ۰۸:۳۸فرهنگی/هنریایسنا

    روایت مادرانه از دزفول مقاوم


    معصومه داشت در حیات بازی می‌کرد. رو به من کرد و با دستش «بای بای» می‌کرد و می‌گفت: «شهیدم من! شهیدم من! به کام خود رسیدم من! خداحافظ اَیا مادر! نمی‌بینم تو را دیگر!» معصومه مدام این شعر را تکرار می‌کرد. خیلی تعجب کردم. چرا از صبح که بلند شده است مدام این شعر را زمزمه می‌کند. ناگهان دلم هری ریخت.


    مشاهده خبر